مهمان شش هفته ای

مارس 16, 2009

خب می دونم الان کلی همه از دستم شاکین که کجا بودم و اینا.راستش این مدت یه سری اتفاقات خوب وبد برام افتاد که فکر می کنم یک نشانه بود برام توی زندگی. اینکه چقدر راحت می تونم زنگیمو با دستای خودم خراب کنم بدون اینکه یک درصد بقیه مقصر باشن و اینکه چقدر باید قدر سلامتی مو بدونم.

2 3 هفته پیش بود که متوجه شدم بالاخره منم قراره مادر شم. حسه عجیبی بود. حسه بوجود اوردن یه موجود و اضافه کردنش به این دنیا.حسه مادر بودن. اما خوب از اون جایی که همیشه همه کار هام خرکیه خیلی دیر متوجه این موضوع شدم. روز بعد از اینکه نتیجه آزمایش رو گرفتم حالم خیلی بد شد.فرداش رفتم دکتر و در همین حد بگم که در عرض یک هفته 3 تا آزمایش خون و سونوگرافی(در انواع مختلف) و … دادم. حسه بدی بود از این بیمارستان به اون بیمارستان رفتن و وضع خودمم که تعریفی نداشت. تا اینکه شنبه بیمارستان بستری شدم و متاسفانه بچه ام رو از دست دادم.درواقع سقط شد و همه اون حس های خوب و جدید هم باهاش رفت. نمی دونم … همه بهم می گفتن که طبیعیه این حالت و خیلی از مادر ها هستن که این اتفاق براشون در ماه های اول بارداری می افته. به قوله یکی از این خانوم دکترا می گفت در 30 درصد موارد بچه باید به نفع مادر بره کنار و خوب منم جزو اون 30 درصد بودم.

دیدید بعضی وقتا خدا می خواد به آدم یه چیزایی رو نشون بده بسکه آدم آی کیوش پایینه و نمی فهمه و باید حتما چنین بلایی سرش بیاد تا بفهمه یه چیزایی رو. خیلی حسه بدی بود. غیر از یه بار که خیلی بچه بودم و به خاطر عمل لوزه ام تو بیمارستان بستری بودم تو زندگیم هیچ وقت این اتفاق برام نیوفتاده بود. من خیلی مغرورو بودم به سلامتی بدنم و اینکه کارم درسته. دقیقا یک سال و نیم پیش باید آزمایش خون و عکس از قفسه سینه و معاینه قلب و این جور چیزا ی دادم و هی پشت گوش انداختم. باید شش ماه پیش می رفتم دکتر زنان تا تحت نظر دکتر باردار می شدم. خیلی کار ها باید می کردم اما همه چیزو ول کرده بودم. اونوقت نتیجه شم این شد دیگه! ینی همه درد هایی که کشیدم کنار وقتی که با اون لباس بیمارا سوار ویلچر کردن تا ببرنم ازم سونو بگیرن خیلی حسه بدی بود.اینکه اینقدر ناتوان شدم که حتی خودمم نمی تونم راه برم و آدم ها رو می دیدم که سالمن و خودشون دارن راه میرن. این لحظه شاید یه ربع بیشتر نبود اما همین برام کافی بود تا بفهمم سلامتی چه نعمتیه.

همیشه فکر می کردم اگر بچه دار شم خیلی بیشتر مواظب خودم و اون هستم. اما جریاناتی که پیش اومد بهم نشون داد چقدر از حرفم تا عملم فاصله است. و همه این ها رو اون بچه 6 هفته ای می دید.ما ها هر چقدر هم که عوامل طبیعی و محیطی رومون تاثیر  داشته باشن اما خودمون می فهمیم که داریم تو این دنیا چه غلطی می کنیم که وضعمون همینه.اینکه شاید کار به جایی برسه که حتی بچه مون هم نخواد به این دنیا وارد بشه از دست کار های ما.

 

می دونم خیلی ها الان می خواد بگید که خودتو سرزنش نکن و … اما می خوام برای خودم بنویسم که چقدر توی زندگیم اشتباه کردم و فراموش نکنم تاوانی که برای این اشتباهاتم دادم.

بازم بر می گردم و بیشتر می نویسم. فقط اجلاتا عیدتون مبارک :)

19 Responses to “مهمان شش هفته ای”


  1. سلام علیکم والرحمه الله و برکاته …
    اون دوخط اول رو خوب نوشتی و البته اگر نمی نوشتی بد جور زیر سوال می رفتی :)
    + فقط می تونم بگم مبارکـــــــه ، مطمئنم که خیلی خوشحالی و این حسو انرژی رو از تک تک کلماتی که نوشتی میشه دریافت کرد. اون بند آخر هم بی خیال … سخت نگیر بانو به فکر اونی که قراره بیاد باش ;) + از طرف ما هم به آقا اسماعیل هم تبریک بگو {البته اگه درست یادم مونده باشه}
    + عید هر سه تا تون هم مبارک باشه :)

  2. زهرا Says:

    بمیرم الاهی چی کشیدی:(

  3. محمد Says:

    بله، همینطوریاست زندگانی آدمی
    ایشالا خیره

  4. عمو هوشنگ Says:

    این عشق ما همش همین جوریه .. اصلا فکر سلامتی خودش نیست … اعصابم خرد شده از دستش
    امیدوارم خودتون همیشه سالم باشین


  5. با سلام

    از همه ی شما عزیزان دعوت می کنیم تا با نوشتن مقاله هایی در خصوص مسائل کشور

    چه پیشرفت ها و چه مشکلات و انتقاد و یا حمایت از کاندیداها و اعتراض به عملکرد ارگان

    های کشوری و مسئولان استانی و … به وبلاگ تازه تاسیس اصلاح طلبان ایران برای رونق

    گرفتن کمک کنید.

    اگر وبلاگ دارید میتونید لینک مطلبتون رو بدید.

    در ضمن مطالبتون رو میتونید یا به ایمیل های زیر ارسال کنید یا در قسمت نظرات وبلاگ

    بذارید.

    reform_iran@googlegroups.com

    reform_iran@yahoo.com

    اگر مایل به تبادل لینک هستید میتونید در قسمت نظرات بگید

    ممنون.

  6. آزاده Says:

    مریم جان،
    میدونم که شرایط سختی رو پشت سر گذاشتی، امیدوارم دفعه بعد ماجرا خیلی خوب و خوش پیش بره.
    شاد باشی

  7. yozpalangh Says:

    درود بر مریم
    متاسفم
    گرچه همنجور که گفتی در 30 درصد موارد این طبیعیه
    اما یکی از دلایلی که می تونه باعث این موضوع شدن شده باشه این تفکر است که ما اتفاقات رخ داده در زندگیمون را وصل به چیزی می کنیم که وجود نداره و مسئولیتهای خودمون را به عهده اون می اندازیم. موفق شویم با کمک خداست و نشویم خدا می خواسته یه چیزی بگه. اینجوری اعتماد به نفس خودمون را برای چیزی که وجود نداره از دست میدیم. یه بازی وبلاگی شروع کردم از شما هم دعوت کردم خاطرات کودکی نظرت را راجع به متنش بنویس و تو بازی هم شرکت کن. به امید روزهای شاد و فرح بخش در زندگیت.
    یوزی

  8. jarchy Says:

    سلام
    پیشاپیش سال نو و فرارسیدن زیبای و طراوت لطلفت و تازگی و سرچشمه زندگی دوباره را به شما تبریک میگم.
    دوست دار شما احمد.


  9. میبینم که همه اصل موضوع رو یادشون رفته :)

  10. اتل Says:

    من همش نگران بودما هی میگفتی حالم خوب نیست، تجربه سختی بوده

  11. sahar Says:

    آخی! ببخشید مریم جون گرفتاری های زندگی و مهمتر از اون سهل انگاری خودمون بهمون این اجازه رو نمیده یادی از دوستان کنیم و جویای احوالشون بشیم! خیلی ناراحت شدم! مواظب خودت باش! :) ایشالا یه مهمون کوچولوی مامانی دوباره زنگ در خونتون رو میزنه! :)

  12. منیره Says:

    انشالا به زودی ….
    این بار نی نی تو بغل میگیری و تمام اون حس ها قوی ترش بر میگرده :)

  13. Reza Says:

    این وبلاگ نوشته های قشنگی می نویسه :
    http://nazaninalexy3.blogfa.com


  14. الهی بمیرم مریم جان، حق داری ناراحت و افسرده باشی و حق داری قصه دار باشی، اما حق نداری خودت را سرزنش کنی. این بچه قسمت نبوده به دنیا بیاد. خواست خدا بوده. اصلاً همه ما امانت خداییم روی این زمین، خدا هروقت اراده کنه میده و هر وقت خواست پس میگیره. ما فقط می تونیم به خواست خداوند اعتماد کنیم و بدونیم که حتماً مصلحتی بوده.

  15. alone141 Says:

    سلام
    سال نو مبارک
    خوب حالا که متوجه شدی سعی کن دوباره اشتباه نکنی امیدوارم همیشه تن درست و سلامت باشید :-)

  16. jk Says:

    چی کار کردی شیطون که داری مامان می شی؟

  17. حسین Says:

    سلاااااااااااااااااام
    دوباره میگم
    تا راه قلندری نپوئی نشود


برای منیره پاسخی بگذارید لغو پاسخ